بهر هزار وعدهخلافی دیگر است
گر از هزار وعده یکی را وفا کند
میلی مشهدی
بهر تو مانده بر سر زانو هزار سر
تو سرنهاده بر سر زانوی کیستی ؟
من که بیدارم از جدایی توست
تو چرایی به نیمه شب بیدار ؟
رهی معیری
نبود گوهر یکدانهای در این دریا
و گر نه چون صدف آغوش میگشودم من
چنان ز خاطر اهل جهان فراموشیم
که سیل نیز نگیرد سراغ خانهی ما
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند چیزش الا هوس قمار دیگر
مولوی
پرستاری ندارم بر سر بالین بیماری
مگر آهم از این پهلو به آن پهلو بگرداند
شفایی اصفهانی
گه دهانت جان ستاند، گاه خالت دل برد
در کتاب آفرینش نقطهای بیکار نیست
فانی کشمیری
درس ادیب اگر بود زمزمهی محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را
نظیری نیشابوری
چون موریانه بیشهی ما را ز ریشه خورد
کاری که کرد تفرقه با ما تبر نکرد
حسین منزوی
دنیا و آخرت به نگاهی فروختیم
سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی
قصاب کاشانی
چشم جادو، غمزه ترسا، خال هندو، رخ فرنگ
در میان خطهی کفار میگویم حدیث
در بند آن نیم که به دشنام یا دعاست
یادش به خیر هر که مرا یاد میکند
نجیب کاشانی
دلی کز درد عشق آگاه شد راحت چه میداند ؟
نمیگنجند در یک چشم با هم، خواب و بیداری
واعظ قزوینی
درست نیست دو رنگی میان ظاهر و باطن
بگو شکسته نویسند توبهنامهی ما را
تمام تا نکنی کار من نگردی باز
بر این امید نباشی که زخمها کاری است
مسیح کاشانی
میخواست سوی من نگرد سوی خویش دید
خود نوش کرد شربت بیمار خویش را
نجات اصفهانی
شب از فغان همهی خلق را ز خواب بر آرم
برای آن که تو را هیچ کس به خواب نبیند
رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد
ما به قربان تو رفتیم و همان جا ماندیم
شد از گلاب یقینم که باغبان جهان
به کس نمیدهد آبی که باز نستاند
ناظم هروی
ای داخل گلهی زمانه
فربه نشوی که میکشندت
دنیا به کام ما که نبوده است تاکنون
منبعد هم به کام شما، ما نخواستیم
«لا ادری»
به حیرتم که چه سان میخورد به دل تیرت
تو را که هیچ نظر نیست بر نشانهی خویش
صیدی تهرانی
آب طلب نکرده همیشه مراد نیستگاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند
«فاضل نظری»
ما زآغاز و ز انجام جهان بی خبریماول و آخر این کهنه کتاب افتاده است
«کلیم کاشانی»