دیالوگ سریال آسمان وسیع

1-   

دیالوگ

1-    سریال آسمان وسیع: از قدیم می‌گن، هیچی به اندازه‌ی قدرت واقعی متواضع نیست و هیچی از تواضع قدرتمندتر نیست.

از شعار تا شعر

از شعار تا شعر

امروز جمعه آبجی آخر شب با حالگیری اون شوهر الدنگش رفته بود یعنی بعد از دو ماه آوارگی تو خونه‌ی پسر و دخترش تو تهرون که هرگز با این موندن کنار نمی‌تونه بیاد هفت هشت ده روزی بود که همراه بچه‌های ما از تهرون اومد خونه‌ی ما و دلش نمی‌خواست برگرده تهرون می‌خواست به هر قیمتی شده برگرده خونه‌ی خودش حتی اگر دوباره با کج خلقی‌های اون الدنگ روبرو بشه و حتی دوباره دست روش بلند کنه -راستی راستی زن تو جامعه‌ی ما موجود عجیبیه تمام وجودش ایثار و از خود گذشتگیه تازه وقتی در مقابل خیانت شوهرش تنها یک اعتراض لفظی می‌کنه زیر مشت و لگد له و لورده می‌شه و یک چیزی هم بدهکار میشه حالا اگه زن دستش توی جیب خودش نباشه و محتاج یک لقمه زهرماری توی خونه‌ی این هیولا باشه که دیگه وای به حالش! چه ظلم هایی که بهش روا می‌دارند و جرأت نمی‌کنه جیک بزنه-.

آره حال من امروز این جوری به قول اصفهانیا چاچپی بود گفتم بزنم بیرون و پناه ببرم به دوشتان که نشد و ناچار رفتم خونه‌ی اون یکی آبجی که یه جور دیگه درب و داغون این جامعه‌ی اسلامیه که از نظر سردمدارانش زن همین که زنده به گور نمی‌شه باید تموم عمرش بشینه و شکر کنه که پیغمبری در جاهلیت مبعوث شده و اونو از زنده به گوری نجات داده تازه این همشیره‌ی ناتنی من از گل‌های سر سبد جامعه‌ی نسوان جمهوری اسلامیه چون مادر شهیده و همه از ما بهتران خاک پایش هم نمی‌شند حالا اگه فرصت بشه در دلش بشینی می‌بینی که باز هم همون آبجی که دست کم بچه‌اش فدای امیال یه مشت اراذل دین فروش نشده جماعتی که اعوذ بالشیطان رجیم من الله این جماعت!.

آقا رضا پسر سومش اونجا بود چند سطری شعار «سبز» نوشته بود که:

ایهاالناس بیایید نام فلان میدان را «میرحسین» بذاریم و بهمان خیابان را «ندا» صدا بزنیم و از دایی جان شاعرش انتظار داشت این قزعبلات را به شعری دندان شکن تبدیل کند تا در فیس‌بوک بگذارد یا با آن یک انقلاب پیامکی ایجاد کند و اعتقاد هم داشت که تزش رژیم را ساقط می‌کند.

هرچه زور زدم دیدم این اسامی و این عبارات در هیچ بحر عروض فارسی و عربی نمی‌گنجد ناچار به ضعف خویش اعتراف کردم و یک قصیده‌ی خیلی داغ‌تر و انقلاب‌کن‌تر از شعارهای نخ نمایش که در چنته آماده داشتم به او دادم و گفتم: ما با این قصاید غرّا نتوانستیم هیچ غلطی بکنیم اونوقت شما با این... که ناگهان از کوره در رفت و گفت:

ـ معلومه که شما روشنفکرهای تی تیش مامانی برج عاج نشین با این چرندیاتی که جن هم نمی‌فهمه نمی‌تونید هیچ غلطی بکنید و حالا هم که ما راهش را پیدا کرده‌ایم؛ طاقچه بالا می‌ذارید و چه و چه... گفتم:

ـ باشه دایی جان من که شاعری نوسرایم و ناتوان از موزون کردن این عبارات اما رفقایی دارم که انوری پیش پایشان لنگ می‌اندازد و قافیه بندانی زبردستند به آنان می‌دهم تا موزونش کنند چنان که طنین هجاهای بلندش لرزه در کاخ ستمگران و لغوه در دست و پایشان و رعشه در جانشان بیندازند و با این وعده از شرش خلاص شدم.

محمد مستقیمی - راهی

هیس

هیس

مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید؛ ادامه داد: آره مادر نُه ساله بودم که شوهرم دادند، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه‌مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز، از لپام گرفت تا گل بندازه.  تا اومدم گریه کنم گفت: هیس ، خواستگار اومده

خواستگار: حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و منُ نه سالم.

گفتم: من از این آقا می‌ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره!

گفتند: هیس ، شگون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار، نه بیاره.

حسرت‌های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت: کجا بودم مادر؟ آهان! جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود. بازی ما یه قل دو قل بود و پسرام الک دو لک و هفت سنگ. سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختند تو باغچه و

گفتند: تو دیگه داری شوهر می‌کنی ، زشته این بازی‌ها

گفتم: آخه ....

گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی‌زنه

بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه،

همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم.

به مادرم می‌گفتم : مامان من اینو دوست ندارم

مامانم خدا بیامرز، گفت: هیس، دوست داشتن چیه ؟ عادت میکنی

بعد هم مامانت بدنیا اومد، با خاله‌هات و دایی خدابیامرزت.  بیست و خرده‌ایم بود که حاجی مرد. یعنی می‌دونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم، افتاد و مرد. نه شابدوالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ، یعنی اون می‌رفت.

می گفتم : اقا منو نمی‌بری ؟

می گفت : هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون!

می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ، گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش.

مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت: آخ دلم می‌خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه. اونقده دلم می‌خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد. دلم پر می‌کشید که حاجی بگه دوستت دارم ، ولی نگفت!!!

حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه!

گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می‌زدم. آی می‌چسبید! آی می‌چسبید! دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر. ولی دست‌های حاجی قد همه هیکل من بود، اگه می‌زد حکماً باید دو روز می‌خوابیدم

یک بار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟

گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت‌نما شم

مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می‌دونی ننه ، بچگی نکردم ، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم ، پیر!

پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد

آخیش خدا عمرت بده ننه. چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس

به چشم‌های تارش نگاه کردم ، حسرت‌ها را ورق زدم و رسیدم به کودکیش: هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ...

گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن ، بذار خالی شی

گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟

انگشتای خشک شده‌اش رو به هم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند

خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ، اینقدر به همه هیس نگید. بذار حرف بزنن. بذار زندگی کنن. آره مادر هیس نگو ، باشه؟ آدمیزاد از "هیس " خوشش نمی یاد

 لا ادری