1- سریال دکتر خوب: زنها گاهی بر عکس احساسشون حرف میزنند!
1- سریال دکتر خوب: به نظرم آدما تصمیمهایی هستند که میگیرند و تو میذاری دیگران برات تصمیم بگیرن پس تو شخصیت واحدی نداری!
1- سریال دکتر خوب: رابطه باعث میشه به یکی حس نزدیکی زیادی کنی، صادق و آسیبپذیر میشی ولی فقط رابطه هدف نیست، هدف بقیهی چیزاست.
1- سریال دکتر خوب:
کلر- همه که به هیجان(در سکس) نمیافتند، شاید کارلی هم از اونا باشه.
شان- شاید تمرین من کافی نبوده، صدها ساعت رو تکنیک جراحیم کار کردم.
لیم- نمیشه که پیتزا را از فریزر در بیاری و بلمبونیش! اول باید بذاریش تو ماکروویو!
شان- دکتر لین راستش تو توستر نونش تردتر میشه!
کلر- راجع به پیتزا حرف نمیزنه شان!
شان- مردهای هم سن و سال تو بیصبر و قرارند، ماکروویو را قبل از آماده شدن پیتزا خاموش میکنند. میخواهی به هیجان بیاریش شان!؟
شان- بله
لیم- میخواهی یک هیجان حسابی باشه؟
شان- مگه هیجانا با هم فرق دارند؟
کلر- بعضیهاشون شوکه کننده و پر سر و صدان!
مورگان- بقیهشون درونی و ضعیفن!
شان- واسه کارلی بهترین هیجان ممکن را میخوام!
لیم- میدونم میخواهی همون طور که میخواهی بهترین جراح ممکن بشی! وقتی تو اتاق عملی متعهدی، پشت کار داری، فکر چیز دیگه نیستی، کاملاً روی عملت متمرکز میشی. این نقطهی قوتته. حالا ازت میخوام کارلی رو ببری خونه و یک برنامهی هیجانانگیز بچینی که صدای جیغ شادیشو همسایهها بشنون. حالا برو ببینم چکار میکنی
شان- بله حتماً
کلر- اون همه تمرکز!
مورگان- وسوسه کنندهست!
1- سریال دکتر خوب:
شان- چرا حاضری به خاطر رابطه(سکس) بمیری؟
بیمار- رابطه باعث آسیبپذیری میشه، باعث میشه با عشقت صادق و روراست باشی، ترسهاتو در میون بذاری.
شان- بعضی وقتا نباید در میون بذاری، فقط مجبوری مسایلو بپذیری، درسته؟
بیمار- اشتباهه! کسی نمیتونه بهت بگه باید چیزی را قبول کنی! اگه همهی احساسات و افکار و نگرانیهاتو به طرفت نگی یعنی رابطهی کاملی نداری!
1- سریال دکتر خوب: برادرم استیو میگفت: هر وقت آدما ازت میخوان کاری انجام بدی که به نظرشون اشتباهه اسمشو میذارن واقعیت!
سریال دکتر خوب: وقتی حقیقت کمکی نمیکنه؛ باید دروغ بگی.
1- سریال دکتر خوب: - آره مردن وحشتناکه اما چیزای بدتر هم هست.
- چی بدتر از مردنه؟
- نمردن.
1- سریال دکتر خوب: مهم نیست شغلت چقدر بزرگ یا کوچک باشه، مهم اینه که مال خودت باشه!
1- سریال دکتر خوب: - ناراحت نباش من از مردن نمیترسم!
- نمیترسی؟!
- خب بالاخره مردن اگه دردناک باشه خیلی بده ولی راستش من از خود مرگ نمیترسم!
- چون باور داری که میری بهشت؟
- دقیقاً برعکس، اگه بهشت را قبول داشته باشم باید خدا را هم قبول داشته باشم اون وقت مجبورم باور کنم که خدا مرا مریض کرده، این خیلی بدتره، نه؟ بهتره فکر کنم همه چیز دنیا تصادفیه و وقتی تموم میشه فقط تموم میشه!
1- سریال بیگانه: هر بندری در توفان حوبه!
1- سریال بیگانه: چند تا روانپزشک برای تعویض یک لامپ لازمه؟ یکی چون لامپ واقعاً میخواد عوض بشه!
1- سریال بیگانه: - میدونی احترام به توضیحپذیری یک چیزه اما وانمود کردن به شناخت یک چیز ویژه و این که براش اسم و شرح حال بسازیم یک چیز دیگه است.
- ما همین کار را با خدا نمیکنیم، با ذهمهی خدایان در طول تاریخ بشر؟
- این گفتهی ناپلئون نیست که همهی جنگهای مذهبی به خاطر اینه که مردم همدیگه را میکشند سر این که کی دوست خیالی بهتری داره؟
حکیم ابومعین ناصر بن خسرو قبادیانی بلخی در سال ۳۹۴ هجری قمری در بلخ تولد یافت. از اوان جوانی به تحصیل علوم و تحقیق ادیان و مطالعهٔ اشعار شعرای ایران و عرب پرداخت. در دورهٔ جوانی به دربار غزنویان و سپس به دربار سلاجقه راه یافت. در سال ۴۳۷ هجری قمری خوابی دید و به قول خود از خواب چهل ساله بیدار شد، کارهای دیوانی را رها کرد و به سیر آفاق و انفس پرداخت. پس از پیوستن به فرقهٔ اسماعیلیه و تبلیغ عقاید آنان، امرای سلجوقی در صدد کشتن وی برآمدند، پس به ناچار به بدخشان گریخت و سرانجام در سال ۴۸۱ هجری قمری در یمگان وفات یافت. از آثار او می توان به سفرنامه، زادالمسافرین، وجه دین،خوان اخوان، دلیل المتحیرین، روشنایی نامه و دیوان اشعار اشاره کرد.
ناصر خسرو هزار سال پیش شرح حال امروز ما را به نظم کشیده است. عجیب است یا تاریخ تکرار می شود!؟
وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت
یک چند با ثنا به در پادشا شدم
گفتم مگر که داد بیابم ز دیو دهر
چون بنگریستم ز عنا در بلا شدم
صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید کزو میروا شدم
جز درد و رنج چیز نیامد بهحاصلم
زان کس که سوی او به امید شفا شدم
وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم
زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم
گفتم که راه دین بنمایند مر مرا
زیرا که ز اهل دنیا دل پرجفا شدم
گفتند «شاد باش که رستی زجور دهر
تا شاد گشت جانم و اندر دعا شدم
گفتم چو نامشان علما بود و حال خوب
کز دست جهل و فقر چو ایشان رها شدم
تا چون به قال و قیل و مقالات مختلف
از عمر چند سال میانشان فنا شدم
گفتم، چو رشوه بود و ریا مال و زهدشان،
«ای کردگار باز به چه مبتلا شدم؟»
از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم
کز بیم مور در دهن اژدها شدم
سیف الدین ابوالمحامد محمد الفرغانی از شاعران عالیقدر نیمهٔ دوم قرن هفتم و اوایل قرن هشتم هجری است. وی بعد از خروج از زادگاه خود (فرغانه) مدتی در آذربایجان و بلاد روم و آسیای صغیر به سر برده است. به طوری که از آثار او استنباط میشود وی اهل تصوف و عرفان بوده و سالها به کسب کمالات معنوی و سیر و سیاحت پرداخته است. مجموعه اشعار او از غزل و فصیده و قطعه و رباعی حدود ده الی یازده هزار بیت است. وی ارادتی وافر به سعدی داشته و بین آن دو مکاتباتی نیز بوده است. این شاعر بزرگوار در سال ۷۴۹ هجری در یکی از خانقاه های آقسرا وفات یافت. قصیدهٔ او که با مصرع «هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد» آغاز میشود و گویا خطاب به مغولان مهاجم سروده شده از اشعار معروف این شاعر آزاده است.
جالب این جاست که انگار این شعر برای امروز سروده شده است. چه شباهتی است بین مغولان با امروزیان!
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان بشما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل ز گلستان شما نیز بگذرد
آبی ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
1- سریال کیمرا: زمان حال سایهای از گذشته است و هیچ کدوم از ما توانایی رهایی از گذشته را نداریم ولی به جای منکر شدن یا فرار کردن ازش همین که شجاعت رودررویی باهاش را به دست بیاریم کاملاً ازش آزاد میشیم.
1- سریال کیمرا: راهی را انتخاب کن که پشیمونی نداشته باشه!
1- سریال کیمرا: به هدف رسیدن یعنی از دست دادن همون هدف.
1- سریال کیمرا: سؤال این نیست کی میمیره؟ چراش مهمه! اول اینو روشن کن! تو این دنیا هیچ اتفاقی بیدلیل نیست. خاطراته که آدما رو میسازه. چیزی که الان داره اتفاق میافته نتیجهی اعمال گذشته است.
1-
فیلم نفرین شده: همیشه نمیتونید زندگیتونا کنترل کنید ولی میتونید ذهنتونا کنترل کنید
1-
دیالوگ
1- سریال آسمان وسیع: از قدیم میگن، هیچی به اندازهی قدرت واقعی متواضع نیست و هیچی از تواضع قدرتمندتر نیست.
از شعار تا شعر
امروز جمعه آبجی آخر شب با حالگیری اون شوهر الدنگش رفته بود یعنی بعد از دو ماه آوارگی تو خونهی پسر و دخترش تو تهرون که هرگز با این موندن کنار نمیتونه بیاد هفت هشت ده روزی بود که همراه بچههای ما از تهرون اومد خونهی ما و دلش نمیخواست برگرده تهرون میخواست به هر قیمتی شده برگرده خونهی خودش حتی اگر دوباره با کج خلقیهای اون الدنگ روبرو بشه و حتی دوباره دست روش بلند کنه -راستی راستی زن تو جامعهی ما موجود عجیبیه تمام وجودش ایثار و از خود گذشتگیه تازه وقتی در مقابل خیانت شوهرش تنها یک اعتراض لفظی میکنه زیر مشت و لگد له و لورده میشه و یک چیزی هم بدهکار میشه حالا اگه زن دستش توی جیب خودش نباشه و محتاج یک لقمه زهرماری توی خونهی این هیولا باشه که دیگه وای به حالش! چه ظلم هایی که بهش روا میدارند و جرأت نمیکنه جیک بزنه-.
آره حال من امروز این جوری به قول اصفهانیا چاچپی بود گفتم بزنم بیرون و پناه ببرم به دوشتان که نشد و ناچار رفتم خونهی اون یکی آبجی که یه جور دیگه درب و داغون این جامعهی اسلامیه که از نظر سردمدارانش زن همین که زنده به گور نمیشه باید تموم عمرش بشینه و شکر کنه که پیغمبری در جاهلیت مبعوث شده و اونو از زنده به گوری نجات داده تازه این همشیرهی ناتنی من از گلهای سر سبد جامعهی نسوان جمهوری اسلامیه چون مادر شهیده و همه از ما بهتران خاک پایش هم نمیشند حالا اگه فرصت بشه در دلش بشینی میبینی که باز هم همون آبجی که دست کم بچهاش فدای امیال یه مشت اراذل دین فروش نشده جماعتی که اعوذ بالشیطان رجیم من الله این جماعت!.
آقا رضا پسر سومش اونجا بود چند سطری شعار «سبز» نوشته بود که:
ایهاالناس بیایید نام فلان میدان را «میرحسین» بذاریم و بهمان خیابان را «ندا» صدا بزنیم و از دایی جان شاعرش انتظار داشت این قزعبلات را به شعری دندان شکن تبدیل کند تا در فیسبوک بگذارد یا با آن یک انقلاب پیامکی ایجاد کند و اعتقاد هم داشت که تزش رژیم را ساقط میکند.
هرچه زور زدم دیدم این اسامی و این عبارات در هیچ بحر عروض فارسی و عربی نمیگنجد ناچار به ضعف خویش اعتراف کردم و یک قصیدهی خیلی داغتر و انقلابکنتر از شعارهای نخ نمایش که در چنته آماده داشتم به او دادم و گفتم: ما با این قصاید غرّا نتوانستیم هیچ غلطی بکنیم اونوقت شما با این... که ناگهان از کوره در رفت و گفت:
ـ معلومه که شما روشنفکرهای تی تیش مامانی برج عاج نشین با این چرندیاتی که جن هم نمیفهمه نمیتونید هیچ غلطی بکنید و حالا هم که ما راهش را پیدا کردهایم؛ طاقچه بالا میذارید و چه و چه... گفتم:
ـ باشه دایی جان من که شاعری نوسرایم و ناتوان از موزون کردن این عبارات اما رفقایی دارم که انوری پیش پایشان لنگ میاندازد و قافیه بندانی زبردستند به آنان میدهم تا موزونش کنند چنان که طنین هجاهای بلندش لرزه در کاخ ستمگران و لغوه در دست و پایشان و رعشه در جانشان بیندازند و با این وعده از شرش خلاص شدم.
محمد مستقیمی - راهی
هیس
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید؛ ادامه داد: آره مادر نُه ساله بودم که شوهرم دادند، از مکتب که اومدم ، دیدم خونهمون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز، از لپام گرفت تا گل بندازه. تا اومدم گریه کنم گفت: هیس ، خواستگار اومده
خواستگار: حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و منُ نه سالم.
گفتم: من از این آقا میترسم ، دو سال از بابام بزرگتره!
گفتند: هیس ، شگون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار، نه بیاره.
حسرتهای گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت: کجا بودم مادر؟ آهان! جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود. بازی ما یه قل دو قل بود و پسرام الک دو لک و هفت سنگ. سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختند تو باغچه و
گفتند: تو دیگه داری شوهر میکنی ، زشته این بازیها
گفتم: آخه ....
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمیزنه
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه،
همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم.
به مادرم میگفتم : مامان من اینو دوست ندارم
مامانم خدا بیامرز، گفت: هیس، دوست داشتن چیه ؟ عادت میکنی
بعد هم مامانت بدنیا اومد، با خالههات و دایی خدابیامرزت. بیست و خردهایم بود که حاجی مرد. یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم، افتاد و مرد. نه شابدوالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ، یعنی اون میرفت.
می گفتم : اقا منو نمیبری ؟
می گفت : هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون!
می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ، گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش.
مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت: آخ دلم میخواست عاشقی کنم ولی نشد ننه. اونقده دلم میخواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد. دلم پر میکشید که حاجی بگه دوستت دارم ، ولی نگفت!!!
حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه!
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن میزدم. آی میچسبید! آی میچسبید! دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر. ولی دستهای حاجی قد همه هیکل من بود، اگه میزد حکماً باید دو روز میخوابیدم
یک بار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشتنما شم
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: میدونی ننه ، بچگی نکردم ، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم ، پیر!
پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد
آخیش خدا عمرت بده ننه. چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرتها را ورق زدم و رسیدم به کودکیش: هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ...
گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن ، بذار خالی شی
گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشک شدهاش رو به هم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ، اینقدر به همه هیس نگید. بذار حرف بزنن. بذار زندگی کنن. آره مادر هیس نگو ، باشه؟ آدمیزاد از "هیس " خوشش نمی یاد
لا ادری
1- فیلم دریایی از درختان: همیشه همان لحظه است, لحظهای که زندگی بکل عوض میشه و زمینگیرت میکنه. زمانی که یادمون میاره چی مهمه. چیزی که هست اینه که اون لحظهها میان و میرن ولی بعضی وقتا خیلی دیر از راه میرسن خیلی دیر.
1- فیلم 9 گلوله: بهتره قبل از این که دیر بشه بذاری یه نفر دوستت داشته باشه
1- فیلم ملیکا: میدونی بعضیها میگن: عصبانیت جلوهی دیگری از ترسه.
1- فیلم بینالملل: بعضی وقتا سختترین چیز اینه که بفهمی از کدوم پل میتونی رد شی و کدوم را باید خراب کنی.
1- فیلم بینالملل: - من فقط میخوام به حقیقت برسم.
- اینو فهمیدم باید یادت باشه اون چیزی که مردم دوست دارند بشنوند با چیزی که دوست دارند باور کنند دو چیز متفاوته، حقیقت اینه.
- کی تا حلا این تو درسته؟ باورم نمیشه اینا را داری به من میگی؛ حقیقت مسؤولیت میاره.
- دقیقاً و به همین علته که همه ازش وحشت دارند.
1- فیلم کشتار کلاغها: گفتم و باز هم میگمع این یکی از قوانین کشورهای پیشرفتهی صنعتیه که هرگز تغییر نمیکنه. قوی همیشه ضعیف را از پا درمیارهولی برای خالی نبودن عریضه گاهی عدالتی هم برقرار میشه البته برای دلخوش کردن ضعیفها.
1- فیلم هتل بالماسکه: رک بودن مزیت فوقالعادهایه ولی به شرط این که با مردم رفتار مناسبی داشته باشه.
1- سریال جنگ ستارگان: به من گفتند حواست به آینده باشه! بله ولی نه به قیمت فدا کردن حال.
2- سریال جنگ ستارگان: شکست بزرگترین استاده!
3- سریال جنگ ستارگان: ما چیزی هستیم که شاگردامون بهش نیاز دارند! این مسؤولیت حقیقی تمام استادانه.
1- فیلم فهرست شیندلر: تو که جنگ را بهتر از من میشناسی همیشه بدترین صفات را بین آدمها بیدار میکنه نه بهترین همیشه بدترینش را.
2- فیلم فهرست شیندلر: قدرت واقعی یعنی این که بتونی بکشی و این کار را نکنی.
1- فیلم پروفسور: آنچه که باعث تعجب منه اینه که چرا در این چیزی عجیبی دست و پا میزنیم که اسمش زندگی بدون زندگی کردنه.
1- فیلم سوزنی در انبار زمان: وقتی یکی برات عزیزه، فهمیدنش مهمترین چیزه.
1- فیلم سوزنی در انبار زمان: عشق مثل یک دایره شکل میگیره نقطهی شروعش نامعلومه، هیچ انتهایی هم نداره.
فیلم سوزنی در انبار زمان: آدم دلش برای کسی که یک وقتی دوستش داشته میسوزه.
فیلم سوزنی در انبار زمان: خوشبختی تنها چیزیه که از زمان فرّارتره.
فیلم سوزنی در انبار زمان: عشق هم یک جور جنایته، هر باری که عاشق میشی در اصل یکی را از یکی دیگه میدزدی و همهی پیامدهای ممکن را ازش دریغ میکنی.
فیلم آخرین سامورایی: لحظهها سازندهی زندگی هستند.
1- فیلم رستگاری در شاوشنگ: مکزیکیها میگن اقیانوس حافظه نداره.
1- فیلم رستگاری در شاوشنگ: سریع زندگی کن یا سریع بمیر.
1- فیلم دختر ستارهای: آدمها به خاطر برنده شدن خوشحال نمیشن، چون خوشحالن برنده میشن.
1- فیلم قطار شب لیسبون: بیشتر وقتها که با زنم حرف میزدم واسم درد سرساز میشد.
1- فیلم قطار شب لیسبون: تخیل آخرین محراب ماست، انس گرفتن آخرین محراب ماست. .(آمادو دلمیدا پرادو)
فیلم قطار شب لیسبون: باید خدا را شکر گفت از این که هیچ وقت جاودان نیستم که این ابدیت پایان ناپذیر همانند جهنم دردناک خواهد بود؛ تنها و تنها مرگ است که به تک تک لحظات زیبایی و وحشت میبخشد تنها با وجود مرگ زمان معنی خواهد داشت. .(آمادو دلمیدا پرادو)
فیلم قطار شب لیسبون: هدایتگر حقیقی زندگی حادثه است، هدایتگری سرشار از بیرحمی، دلسوزی و جذابیت اما فریبنده- منظور از حادثه گمونم فرصته، فرصت تصادفی .(آمادو دلمیدا پرادو)
1- فیلم قطار شب لیسبون: آیا در نهایت این سؤالی در بارهی تصویر خودمان نیست: ذهنیتی مشخص که انسان برای خود تعیین میکند از آنچه که باید به دست بیاورد و تجربه کند تا بتواند زندگیش را به گونهای تثبیت کند اگر این طور باشد ترس از مرگ میتواند شبیه به ترس از ناکامی در رسیدن به اهداف و مقاصد انسان در زندگی باشد. .(آمادو دلمیدا پرادو)
1- فیلم قطار شب لیسبون: وقتی استبداد واقعیت است انقلاب وظیفه است. .(آمادو دلمیدا پرادو)
1- فیلم قطار شب لیسبون: ما وقتی جایی را ترک میکنیم ردی از خود به جا میگذاریم هرچند خودمان میرویم یادمان آن جا میماند و چیزهایی در ماست که تنها با برگشتن به آن جا میتوان دوباره آنها را یافت اما با سفر کردن به سوی خود با تنهایی مواجه میشویم و این طور نیست که هر کاری که ما انجام میدهیم از ترس تنهاییمان است آیا این دلیل بر انکار تمام کارهایی نیست که در پایان عمر از آن نادمیم. وقتی به جایی میرویم که یک زمانی در آن جا زندگی کردهایم در واقع ما به خودمان سفر میکنیم هر چند کوتاه و مختصر بوده باشد.(آمادو دلمیدا پرادو)