النزف فی طاحونة المدینة از عبدالغنی التلاوی شاعر سوریهای ترجمه از محمد مستقیمی - راهی
إلی آخر اللیل تبکی القصیدة
(عبدالغنی التلاوی)
النزف فی طاحونة المدینة
قیلَ السحابة تمتطی الریح العنیدةَ
کی تبشرَ بالربیعْ
والارضُ تشرب من حلیبِ الغیم ِ
کالطفل الرضیعْ
کانَ المساءُ یدق باب الدار ِ
والراعی یعودُ مع القطیعْ
وجهی علی الشباکِ
هذی القریة السمراء تجهلنی
و تعرفنی المدینةُ
حافلاتُ النقل تعرفنی
و کلُّ مواقف الباصاتِ تشهدنی
أبعثرُ شهوتی تحت المظلةِ
والمدینةُ تنحنی تحتَ الضبابِ
یشدنی بردٌ و تخذلنی ثیابی
والمدینةُ تنحنی...
و أنا انحنیتُ
إذا المدینةُ موطنی
لا بد لی أنْ أنحنی
و أنا اختنقتُ أمامَ حانوت البقالةِ
واختنقتُ أمامَ شیطان البطالةِ
لیس لی وطن سوى هذی القصیدة
کی أجمع جثتی
حیناً...
واشربُ قهوتی
حیناً...
وأذکرُ إخوتی
وأنا أحنُّ لقریةٍ
أرتاحُ من هذا الدخان ِ
و من غبارٍ طالع ٍ
من مصنع ِ الغزل ِالکبیر ِ
أمامَ نافذتی الصغیرهْ
والقریة السمراء تجهلنی
و تعطینی مفاتیح المدینة
إنَّ المدینة أنکرتْ وجهی
وضیعنی الزحامْ
یا من أتیتمْ من قراکمْ
امنحونی شاغراً فی قریة
حبلی بأسرابِ الحمامْ
إنی تعبتُ من الهموم ِ
وبت أحلمُ أنْ أنام
یا من أتیتمْ من قراکم
کیف جئتمْ من بیادرِ قمحکمْ
و تطالبونَ بأنْ أقاسمکم رغیفی
أنا لستُ أملک فی المدینة
غیرَ هذا النزفِ
فاقتسموا نزیفی
از مجموعهی
تا دل شب قصیده میگرید
(عبدالغنی التلاوی شاعر سوریهای)
خونابه در آسیای شهر
ابر را گفتند:
بر باد توفنده برنشین!
تا بهاران را مژده آوری
و کودک خاک را
چون طفلی بشیر
از شیر ابر سیراب کنی
شامگاهان
خانه را کوبه بر در میزند
و چوپان باز میگردد
با رمه
در پنجره ایستادهام
این گندمزار مرا نمیشناسد
شهر میشناسد امّا
و آنان که در آمد و شدند
ایستگاههای اتوبوس گواهند
در زیر شرجی مه
امیالم را میپراکنم
سرما بر تن من میتازد
و جامههایم از بدنم جدا میشوند
شهر خم میشود
خم میشوم
وقتی در شهر ماندهام
مرا چارهای جز خمیدن نیست
جلوی بقالی
در برابر اهریمن بیهودگی
خفه شدم
میهنی جز این چکامه ندارم
تا فراآورم در آن وجودم را
گاه آن است...
و به یاد میآورم برادرم را
در حالی که با روستا صمیمیترم
از این دود و دم راحت شدم
واز غباری که برمیخیزد از کارخانهی بزرگ ریسندگی
در مقابل روزنهی کوچکم
و گندمزاری که مرا نمیشناسد
و کلیدهای شهر را به من میبخشد
شهر چهرهام را زشت
و ازدحام مرا تباه کرد
آی کسانی که از روستا آمدهاید!
مرا دریابید!
تبعیدی این قریهام
رشتهام به فوج کبوتران بسته است
آزرده از غمها
وای بر من!
به رؤیا میروم اگر بخوابم
آی کسانی که از روستا آمدهاید!
چگونه از خرمنهای گندم میآیید
و میخواهید نانم را با شما قسمت کنم؟
من در شهر چیزی ندارم
جز این خونابه که به آسیای شهر میریزد
قسمت کنید آن را!
گزاشتار: محمد مستقیمی - راهی