شعر دمی والحرب المعلبة از عبدالغنی التلاوی شاعر سوریهای با ترجمه از محمد مستقیمی - راهی
إلی آخر اللیل تبکی القصیدة
(عبدالغنی التلاوی)
دمی والحرب المعلبة
لأنَّک بینَ المدى والسنابل تحفرُ قبراً
سأفتحُ صدری أمام الطیورِ
التی هربتْ ذاتَ أغنیةٍ من رصاصِ البنادقِ
واتجهتْ للمدى
صوتها راجفٌ من یرد الصدى
و أنتَ اتسعتَ کزنزانة، واختنقتَ کزنزانةٍ
والتویتَ کسیخ ٍ محمى
أمامَ الجراحاتِ فاجأکَ النزفُ
واستیقظَ النائمونَ... و ناموا
و ما زلت تحفر قبراً
و تبحثُ عن وردةٍ شاهدةْ
إذاً ما ارتوتْ من نزیفی الورودُ
ولا ضیعتْ قدمیکَ الحدودُ
فسلهمْ إذاً عن دموعی
وَسِرْ خلفَ قافلةٍ للحداءِ
توسدْ حجارَ الطریق ونمْ
ودعتکَ البلادُ فلا تقتربْ
إنَّهم یوقفونَ الحروبَ لتعلیبها
فابتعدْ
ابتعدْ
إنهم قادمون...
و قدْ کنتُ وحدی
أُجادلُ فی غربتی صورةَ امرأةٍ أشتهیها
و تضربُ أسوارها شهوتی
کنتُ وحدی أمامَ البلاغات أبکی
مِنَ الماءِ للماءِ أبکی
وأکتبُ یا موطنی لا تکنْ قاسیاً
ثُمَّ فاجأنی صوتهم والرصاصُ
فسالَ دمی وردةً...
وردةً...
وما زلتَ تحفر قبراً یلیق بنا یا وطن...!
کنتُ وحدی أمامَ النساءِ اللواتی اغتسلنَ علی جسدی
خلسةً
وعبأنَ أثداءهن حلیباً واسئلةً محرجهْ
وقبلننی طعنةً طعنةً
کنتُ أضحکُ من صورتی فی المرایا
حین غادرتی الاصدقاءُ عدواً عدواً
ولم یبقَ إلاکَ تضحکُ من صورتی
ثم أضحکُ من صورةِ امرأة أشتهیها
وتهربُ... تهربُ حتی تجیءَ بلونِ البنفسج ِ
ناهدةَ الصدرِ
أدخلُ سرَّتها هارباً من دمی
هاربٌ... هاربً شرطهٌ فی دمی
فسلهم إذاً عن دماکَ...
وعن حربهم وانتظرْ
یثیرُ السؤالُ التوتر فاهربْ معی...
نلتمسْ حانةً تحتَ جلدِ امرأهْ
ومَا الحرب إلا...
ومَا النصر إلا...
وما الارض إلا...
نشیدٌ وأغنیةٌ مطفأهْ
نرددها فی المدارسِ
من غیر حربٍ و نصرٍ و أرضٍ
نرددها کی نردَ اعتبارَ الجراحِ أمام هزائمنا
و نضحکُ خلفَ دموعکَ یا وطن الأغنیاتِ الکسیحةِ...
والطلقةِ الباردهْ
وما زلتَ تحفرُ قبراً
من الماءِ للماءِ تحفرُ قبراً
وتبحثُ عن وردةٍ شاهدهْ
أمامکَ هذی العیون الحزینه...
واقبرات التی لا تطیرُ
لأنَّ نبوءَتَها جارحهْ
فانتظرْ لحظةً
قبلةً قبلةً ندخلُ المذبحهْ
از مجموعهی
تا دل شب قصیده میگرید
(عبدالغنی التلاوی شاعر سوریهای)
جنگ برافروخته و خون من
تا گور میکنی
از آبگیر تا خوشه
آغوش میگشایم
بر پرندگانی که از گلولهها گریخته
روی بر آبگیر
آواز میخوانند
آوازی لرزان
که به پژواک میرسد
و تو
چون سلّول زندان فشرده و خفه شدی
و مثل سیخ کباب
در خود پیچیدی با زخمها
و در خون شناور گشتی
و خفتگان بیدار شدند...
و خفتند...
و تو همچنان گور میکنی
در جستوجوی گلی زیبا
گلها از خون من سیراب میشوند
گامهای تو مرز نمیداند
اشکهایم را از گلها بپرس!
و همراه شو!
در آواز ساربان
با کاروان
و بر سنگهای نشان تکیه کن!
و بخواب!
شهرها تو را وداع گفتهاند
نزدیک مشو!
آنها خاموش میکنند جنگ را
تا برافروزندش
آنها میآیند
در حالی که من تنهایم
و نجوا میکنم
با تصویر زنی که دوستش دارم
و یارههایش
برمیانگیزاندم
میگریستم به تنهایی
در برابر گزافهگوییها
میگریستم از آب برای آب
آی وطن من!
بنگار و سنگدل مباش!
ناگهان فریادشان
و فریاد گلولهها غافلگیرم کرد!
و جاری شد خونم
چون گل...
جون گل...
و تو هماره گور میکنی
شایستهی ما
ای وطن!
و من تنها بودم با زنانی که مرا غسل میدادند
و فرصتی
تا انباشته شدن پستانها از شیر
و خواهش
و مرا بوسهباران کردند
به چهرهام در آیینهها میخندیدم
گاهی که دوستان
یک یک
دشمنانه مرا رها میکردند
و نماند
جز تو که به چهرهام میخندی
آنگاه به چهرهی زنی که دوستش دارم میخندم
و تو میگریزی
و میگریزی
تا با رنگ بنفشه بازگردی
سربلند
به درون میروم
در حالی که از خون خود فراریم
فراری
فراری
پلیسی در خون من است
از آنها بپرس!
از خونت
از جنگشان
و بپای!
پرسش کدورت برانگیز است
پس با من بگریز
در زیر پوست زنی به دنبال میخانه میگردیم
و جنگ نیست مگر...
و پیروزی نیست مگر...
و زمین نیست مگر...
آوازی و سرودی خاموش
که تکرار میکنیم آنها را
در مدرسهها
بی جنگ و پیروزی و زمین
تکرار میکنیم
تا باز گردانیم اعتبار زخمها را
در برابر شکستهامان
آی وطن سرودههای سترون!
در پشت اشکهایت میخندیم
و تو همچنان گور میکنی
از آب برای آب
در جستوجوی گلی زیبا
در برابر توست
این دیدگان غمگین
و گورهایی که پرواز نمیکنند
که بالهاشان زخمی است
پس لختی بپای!
بوسهای
بوسهای
به مسلخ میرویم!
گزاشتار: محمد مستقیمی - راهی