نقدی بر دیوارهای خیلی بلند

نقدی بر دیوارهای خیلی بلند 

 اثر: الهام حاج‌هاشمی 

  

نگاهی گذرا بر این دفتر

الهام حاج هاشمی را چند سالی است می‌شناسم گهگاهی شعری برایم می‌خواند و نظرم را می‌پرسد از همان ابتدا کارهایش را دوست داشتم و گاهی هم شگفت‌زده می‌شدم! چگونه این جوان از راه رسیده بی آن که بداند ذهنش و تخیلش چگونه عمل می‌کند اینگونه بی‌آفت شعر می‌سراید؟ چگونه به این ایجاز در کلام رسیده است؟ هرگز هم از او نپرسیدم چون پاسخ را در خویشتن می‌یافتم شاعر وقتی شاعر باشد از مطالعاتش بیشتر شگردهای خیال‌پروری را می‌آموزد او در پی تأویل و تفسیر شعر نیست او شگردهای زیباسازی ، زیبا شناختی و پرورش خیال را از مطالعاتش می‌آموزد و این شاعر جوان هم لابد چنین کرده و می‌کند و درست هم همین است قرار نیست که هر شاعری تئوری پرداز شود؛ هنرمند خوی آفرینش دارد و در این کار اراده نمی‌کند. او حتی اگر نخواهد نیافریند آفرینش دست از سرش برنمی‌دارد او کاری به روش و عمل‌کرد ذهن و خیال خود ندارد گهگاهی به ناخودآگاه می‌رود و کشف آن لحظات را بر روی کاغذ می‌آورد و این کافی است گرچه شناخت آفت‌های ناخودآگاه در ممارست و تبری از آن بسیار یاری دهنده است امّا بعضی از شاعران جوان به هر دلیلی از آفت‌هایی که امثال من درگیر آن هستیم مصونند حال چگونه واکسینه شده‌اند خود جای پژوهش است من بر این گمانم که اکثر آفت‌هایی که امثال من درگیر آن هستیم زاییده قالب‌های کلاسیک است این قالب‌ها بالقوّه شاعر را از ناخودآگاه به خودآگاه می‌آورند دست کم در هر بیت یک بار برای یافتن قافیه مناسب و این آمد و شد بی‌آفت نمی‌شود و این تکرار کم کم در کارکرد ذهن و خیال رسوب می‌کند تا آنجا که شعر مجموعه‌ای می‌شود از اطلاعات متناسب آن هم با تناسبی نخ‌نما شده که نگاهی است کلیشه‌ای که انگار خود شاعر در آن گم شده است؛ ولی شاعران جوانی که درگیر این شگردها نشده‌اند و خوشبختانه با شعر ناب هم روبرو شده‌اند و کم‌تر آن شعرهای پرآفت را خوانده‌اند فضای خیالی پاک و یک دست دارند و اگر گهگاهی از فضای احساس لغزنده واژه‌ای به فضای خیال لغزیده باشد با یک اشاره منتقد آن را می‌زدایند و می‌پذیرند چون خود نیز آفت‌زدگی را می‌بینند اما چون آفت را نمی‌شناسند نمی‌دانند چگونه بزدایند و این لغزش‌ها کاملاً طبیعی است چون سال‌ها تمرین کرده‌اند که حواسشان پرت نشود یعنی به خودآگاه نروند و حال در آفرینش از آنان می‌خواهیم که بگذارند حواسشان پرت شود و آن را دنبال کنند و رفتارشان را روایت کنند خوب طبیعی است که در این آمد و شد ناخواسته - نه اجباری چونان شعر کلاسیک- گاهی اثری از آمدن در شدن می‌ماند.

و شعر الهام از این گونه است. من که کار کلاسیک از او نشنیده‌ام و گمان نمی‌کنم تجربه‌ای در این راه داشته باشد و من این را امتیاز می‌دانم گرچه هستند کسانی که تجویز می‌کنند که اگر می‌خواهی نوسرای خوبی باشی باید سال‌ها در شعر کلاسیک استخوان خرد کنی تا نوسرای خوبی بشوی و این یک اشتباه بزرگ است من درست عکس آن را می‌گویم که اگر می‌خواهی کلاسیک‌سرای خوبی بشوی باید سال‌ها نوسرایی کنی تا عمل‌کرد فضای خیال صیقل بخورد و رفتار ملکه شود آن وقت اگر کلاسیک‌سرایی کردی شعرت ناب خواهد شد و شعرت استقلال می‌یابد و قلاده‌ی تقلید هرگز بر گردنت نخواهد آویخت. سال‌ها برخورد و پرورش شاعران جوان و تازه کار این دگراندیشی را به من آموخته است.

ویژگی دیگری که شعر او دارد و این ویژگی را بیشتر در شعر بانوان می‌توان دید و در شعر اقایان نمود کم‌تری دارد جزئی‌نگری است که گفته‌اند خصلت ذاتی این جنس است شعر او کم‌تر درگیر کلان روایت می‌شود گرچه این آفت را هم یکی دیگر از آفت‌های برجسته شعر کلاسیک می‌بینم و این همان شگرد تناسب اطلاعات است که حاصل خودآگاه است؛ کلام اصلاً از فضای احساس بیرون نمی رود تا چه رسد به فضای خیال بیشتر ساختار کاریکلماتور دارد تا شعر و این آفت از آنجا که در شعر گذشته ما در لابلای شعر و شعار غرق است نادیده گرفته می‌شود و ذهنی که درگیر چنین کارکردی نشده است از این آفت هم مبراست.

و شاید برجسته ترین ویژگی تجربی بودن شعر است. همه‌ی فضاهای خیال او حاصل تجربه‌های فردی است و تجربه‌های فرهنگی اجتماعی را تنها در نگاهش به پدیده‌ها می‌توان دید نه در ساختار فضای خیال. عناصری در فضای خیالش هستند که با حواس خود دست کم با یکی از حواس و گاهی بیشتر - آن‌ها دریافته است. او عقده‌های تهی‌دستی یا هر نوعی از این دست را در تنهایی پلی کهنه مشاهده می‌کند که شبی هفت بار خواب غرق شدن می‌بیند پلی که دست کم هفته‌ای یک بار آن را دیده‌است پلی بر رودخانه‌ای خشکیده(1) و خودخوری را به چنگلی که به تکدرخت رسیده است(2):

1-              پلی تنها...

2-              جنگل گرسنه دارد...

و گاهی طنزی گزنده پشت روایتش یواشکی خودی نشان می‌دهد و با تجاهلی عارفانه نگرانی خویش را از چکه کردن سقف به پر شدن ظرف‌ها نسبت می‌دهد و سعی می‌کند بگوید مهم نیست گرچه پیش از آن یاوه‌ای نثار باران می‌کند:

بند بیا دیگر

             باران لعنتی

ظرفی نمانده تا

            اشک های خانه ام را جمع کنم

و باز هم نگرانی‌ای شاعرانه از این که شعری نماند که شعر را دیالکتیکی می‌داند که بین پدیده‌هاست نه در درون آن‌ها و شاید هم در بیرون و درون که جنگش می‌نامد و انگار دوست ندارد که این جنگ به صلح بینجامد چون حاصلش نابودی شعر است و این دگربینی پدیده ها و خرق عادت در مفاهیمی که خسته‌کننده شده‌اند از کشف‌هایی که گهگاه خواننده را میخکوب می‌کند و ساعت‌ها پای تابلویی که نقش زده است بی هیچ احساس خستگی می‌ایستاند:

شاید فردا شعری نماند

                      جنگ بین من وتو....

در انتخاب پدیده‌های فضای خیال به عنوان مشبه‌به برای خلق فضای استعاری چنان دقیق عمل می‌کند که خود کشفی در آنچه باید اتفاق بیفتد دیگر نیاز ندارد که نیاز نیست کشف را بر دوش روایت بیندازد انگار اگر تنها از پدیده‌ها نام ببرد کافی است گرچه در روایت نیز گاهی همان شگفتی را می‌آفریند . در فضای احساس نفرت از افراط و تفریط - ظاهراً حدس من در تشخیص فضای احساس چنین است یا دست کم فضایی که من خواننده به آن رسیدم - دریا را با رفتاری افراطی و مرداب را با تفریط برمی‌گزیند و برای رسیدن به تعادل گل بر چهره‌ی خورشید می‌پاشد تا سایه روشنی بسازد که انگار متعادل است:

اگر من خدا بودم

                      نه مردابی می ساختم...

و از همه زیباتر نگرانی زنانگیش در ممانعت از خیابان را به شب بیداری خیابان و درد حاصل از آن را به دنده‌های خیابان نسبت می‌دهد در حالی که بامدادان،آفتاب برآمده هم به زور از دیوارهای بلند خانه سرک می‌کشد و نگرانی بزرگتر که به ترس می‌رسد آیندة ایست که درختچه‌های - لابد متعصب - خانه می‌بیند وقتی بزرگ‌تر شوند و آن طنز اشاره شده، در فرافکنی شعر دیوارهای خیلی بلند فریاد می‌کند، شعر(1). من نمی خواهم از فضای احساس شاعر سخن بگویم چون اعتقاد ندارم حسی که در وارونگی رفتار تولد شعر در من خواننده ایجاد می‌شود حسی است که شاعر را به سرایش برانگیخته است اما از بیشتر شعرهای این دفتر یک حس به من خواننده دست می‌دهد و آن اسارت است نه اسارت از نوع آنچه که در مقابل آزادی قرار دهیم و نه از نوع سیاسی آن که از نوع جنسی آن در شعرهای(2،3،4،5،6،7):

1-    تمام شب چراغ ها...

2-    من فکر می کنم هزار سال بعد خوب می شوم...

3-    این دیوارها هرگز....

4-    شبی بی مهتاب...

5-    سالهاست نگاهم....

6-    ایستاده اند...

7-    تاریکی پشت تاریکی...

8-    کاش نیمی از من در مادرم می ماند ونیمی...

گاهی شعرش از نام‌ها آغاز می‌شود و در ذهن منتقد متبادر می‌گردد که شعر حاصل اطلاعات است و انگیزه‌ای و احساسی در آن نیست اما به نظر می‌رسد که باروری ذهن و خیال با یک تلقیح مصنوعی اتفاق افتاده  در شعر ذیل ابتدا واژه‌ی زاینده‌رود یا زنده رود است که تنها نامی است اما بلافاصله پا به درون رودخانه‌ی بی‌آب می‌گذارد که چراگاه برّه هاست که دیگر واژه نیستند. این گونه شعرها اگر در ابتدا هم به جای برخورد با واژه، مصداق آن در خیال بیاید این احساس به منتقد دست نمی‌دهد و حتی می‌توان اقرار کرد که نوزادان با باروری حاصل از تلقیح مصنوعی هیچ تفاوتی با نوزادان حاصل از باروری طبیعی ندارند و قابل شناخت نیستند اما در این شعر ابتدا یک کالبد شکافی از واژه می‌شود و جزء دوم با یک تداعی به فضای خیال می‌رود تلقیح مصنوعی در این شعر فریاد می‌کند و اگر بخواهیم خرده‌هایی بر شعر او بگیریم این یکی از آن موارد است:

این رود زنده تر شده است

بره ها امروز

               علف های تازه می خوردند

از بی‌آفتی شعرش در ابتدا سخن گفتم از آنجا که پدیده‌ی بی‌آفت وجود ندارد باید بگویم آفت‌ها در همین حد و ناچیز است و قابل اغماض که اطمینان دارم وقتی آن‌ها را هم بشناسد اجازه نمی‌دهد پا به بوستان شعرش بگذارند.

برجسته‌ترین ویژگی در شعر او این است که همه جا او خودش است با تمام ویژگی‌های فردی انسانی و جنسیتی. در بیشتر فضاهای خیال، زنانگی در خود فضا آشکار است و در احساس‌های مشترکی هم که کاری به جنسیت ندارد و نوع انسان در آن‌ها همسان سهیم است؛ دیدگاه و رفتار فضای خیال، زنانه است تا آنجا که خواننده اگر با نام شاعر روبرو نباشد و با آثار او برخورد اولیه هم داشته باشد در اثر سوم و چهارم به آسانی جنسیت شاعر در ذهنش آشکار می‌شود و این ویژگی حاصل نمی‌شود جز این که این شاعر با خود صادق است سفارش هم نمی‌پذیرد که خود را آلوده آفت‌هایی سازد که شعرش را بفرود آورد و خودش را به پرتگاه اندازد و این آزادگی ستودنی است و آسان حاصل نگردد

خیال ندارم به تک تک شعرها اشاره کنم دورنمایی از شکل‌گیری شعر در فضای خیال شاعر را ترسیم کردم و همراه شدن  با خیال او را به عهده شما خواننده عزیز می‌گذارم تا این همراهی لذتی مضاعف نصیبتان کند

محمد مستقیمی راهی

تابستان 1392

 

 

پلی تنها

پلی کهنه

        شبی هفت بار خواب می بیند

                                             دارد غرق می شود

 

 

 

 

 

جنگل گرسنه دارد

                 تمام درخت هاش را از ریشه می جود

                  

                    چشم وا می کند می بیند

                                            چه تنها شده است

 

 

بند بیا دیگر

             باران لعنتی

ظرفی نمانده تا

            اشک های خانه ام را جمع کنم

 

 

 

 

تمام شب چراغ ها

          خیابان را بیدار نگه داشتند

                                  خیابانی که تا صبح دنده هاش درد میکرد

آسمان به زور از پشت این دیوارهای خیلی بلند

                                               به خانه ما سرک می کشد

ماه وستاره ها را هم

                         بریده بریده می کند این پرده های عمودی

 

                می ترسم از روزی که

                                           درخت های باغچه بزرگ تر شوند         

 

 

 

 

 

 

 

 

کوه پشت کوه

کوه توی کوه

               پیش می روم

صخره هاش

              ریشه کرده توی استخوان هام

سنگ می وزد

              سفت می شوم

هرچه افتاب روی صورتم می خزد

                                   رسیده می شوم

پا گذاشتند روی شانه هام

                          فتح کردند تنهایی ام را

 

 

 

 

شاید فردا شعری نماند

                      جنگ بین من وتو

                      بین آبها وماهی ها

                      بین تمام چیزهایی که امروز

                                                   با هم کنار آمده اند

 

 

  

 

 

 این رود زنده تر شده است

بره ها امروز

               علف های تازه می خوردند

 

  

 

 

اگر من خدا بودم

                      نه مردابی می ساختم

                                         که اجاقش کور باشد ونه

 دریایی

           که از ناچاری سرش را به سنگ ها بکوبد

مشتی  گل بر می داشتم و

          به صورت خورشید می پاشیدم

                                         تا سایه روشن بتابد

 

 

 

 

من فکر می کنم هزار سال بعد خوب می شوم

هزار سال مانده تا

                  گلدان بترکد

                              ودست ریشه هام به باغچه برسد

مانده تا پرده ها بپوسد و

                              پای خورشید به اتاقم واشود

مانده تا

           به فکرت بیفتد

                            شاید

                                  اینجا من ...

 

 

 

 

ماهی ها آتش گرفتند

                  این سرنوشت دریایی است

                                                         که پا در کفش جنگل می کند

 

  

 

 

کبوتر؟    پر

زنبور؟    پر

ابر؟

انگشتم را بر نداشتم

گفتی ابرها پرنده ترند

نه فریب دانه میخورند

                         نه کسی میتواند بالهایشان را بچیند

                                                          تا پشت بامش آباد شود

 

ابرها در چاه هم که بیفتند آسمان را دارند

 

 

 

 

این دیوارها هرگز

                       پنجره ای به دنیا نخواهند آورد

اگر هم فرو ریزند

                       تا به آبها برسی

                                         خشکی تو را غرق خواهد کرد

ماهی کوچک فکرمی کند

                               اگر سیل بیاید شاید...

 

 

 

 

سالهاست نگاهم

                    برپله های این زیر زمین عنکبوتی تار شده است

                    وگلویم

                              در حسرت بغضی نیامده می پوسد

دیگر کسی نمی گیرد

                     سراغ کوزه ای را که

                                              لبها یش خشکید

 

 

  

                                                    

شبی بی مهتاب

که حتی سایه ای نمی سازد

وآنقدر گودال بر تنش کاشته اند

که جز سیاهی نمی زاید

درختی

نیمی زمستان ونیمی خشک

                      انگشت هاش روزی تنها کمانی می شود           

حیاطی بزرگ

                  باغچه هاش عمریست       

                                         آرزوی سنگ شدن دارد   

وحوض کوچکش از سلطه جلبک ها

                                دارد آرام آرام می شکند

زنی بی گیس

                   سیاه سال

                              سیاه سر... 

 

 

 

 

 

با اشک هایم آیینه را پاک کردم

                                     بیشتر گرفت

 

 

 

 

بسوزانش

            دست هایم را هم

که تا مدادی می گیرد   

            خورشید می کشد وخانه وآدم

یک بار هم

           شب

                 وآدم هایی که نیستند

          رود

                وماهی هایی که خشکیدند

                                             نمی کشد

بسوزانش

برگ های دفترم را                                   

 

 

 

 

 

جنینی که روی دل دنیا سنگینی می کرد

                 لابه لای انگشت های خاک    

                                           گیاهی شد      

                                               که کرم های ابریشم را می بلعید

 

 

  

 

ایستاده اند

هنوز ایستاده اند

    دیوارهای امروزی تنهاترند

حتی موش هم ندارند                                

 

 

 

 

 

آب تا کمر ماهی ها بس است

                             همین که ششهایشان بوی آب بگیرد

اصلا زنده رود خشک باشد بهتر نیست؟

آنوقت تو می توانی

        پابگذاری روی ماهی ها

                            واز نعش زنده رود بگذری

می توانی بدون قلاب

                         صدها ماهی را یک جا خفه کنی

آب

      در خیال ماهی ها بس است

                          همین که ششهایشان خواب آب ببیند

 

 


 

 

دریا

دیر یا زود

                 نهنگ هایش را سیر خواهد کرد

خشکی هم جز غرق کردنت...

                

                    ماهی کوچک

                                    به کدام گور پا خواهد گذاشت

  

 

تا می توانی

             جوانی این درخت در نگاه کن

می آید و

          از یک برگ هم نمی گذرد

می آید و

          درخت را مجبور می کند

                      هر چه از بهار وتابستان خورده بالا بیاور

زمین

      مادر مهربان 

              خرابیهای پاییز را در خود می ریزد و

                                                   این بار هم ازآن می گذرد

 

 

  

 

دریا هزار بار

                 سرش به سنگ خورد وبازهم

                                                   هوای ساحل کرد

 

 

 

تاریکی پشت تاریکی

امشب کور مادر زاد است

باد

   گرسنه تر از همیشه می گذرد و

                                   از چادر کشی من هم نمی گذرد

زمستان

          در قطره ای که داشت از شیر میچکید

                                             به اوج لذت رسیده است

من

     تنها

            انگشت هایم را

                               با دمیدن این شعر

                                                   ها می کنم

      

 

 

 

 

موهای سفید را کندم

من به آینه نگاه می کردم

                           آینه به من

معلوم نشد

           تارهایی که باقی ماند

             موهای سیاه من بود

                       یا چشم های آینه سیاهی می رفت

 

 

 

 

آیینه

شانه

قیچی که انگشت هاش رهایم نمی کرد

ومن زیباییم را زیرپایش جا گذاشتم

ویترین

        وعروسک هایی

                         که با موهای من عروس شده اند

   

 

 

  

 

.

آتش ؛ گاهی

                سر انگشتهای دختر کبریت فروش را

و گاهی در دل هسته ای

                               تا تمام دنیارا

 

 

 

 

عروسکی نبود تا مادرش باشم

چادرم را سرم نمی کردم وبه کوچه نمی رفتم

                                        تا هر چه دوست داشت بخرم

عروسک نبود

تنها مجسمه ای بود

                با انگشت های چسبیده به شاخه ای

                                           که معلوم نشد از کجا بریده

لبخندی هم که روی صورتش فرو شده بود

                                         کمی مهربانش نمی کرد           

                         قدم نمی رسید         

                              نمی افتاد         

                             نمی شکست        

 

 

 

هر چه می خواهی دلم را برنجان

                          اشکم را در آور

                               در من رودخانه ای است

                                              که از دریا می آید

 

  

 

 آنقدر نیمه خالیم را دیدی

 

                              که نیم دیگرم

 

                                          هوس خالی شدن کرد

 

 

 

چشم های تو

            عنکبوتی بود

            که بر سر راه ،قسمتم را تنید

                                   ومرا به دار زد

 

 

 

 

چندی است نگاهت

     در این حوالی می چرد

 چوپان چشمهایت

    کی راست می گوید

 

 

  

از گلوی زمین پایین نمی روند

 

اگر هم تجزیه شوند ،زیر بار نفت نمی روند

 

با هیچ رودی به دریایی نخواهند ریخت

 

                                                       فسیل نخواهند شد

 

 این استخوان ها شاید

                            انگشت های درختی شوند

 

                                                  که برای گنجشکی آشیانه می سازد

 

 

 

 

کاش نیمی از من در مادرم می ماند ونیمی...

و این دو نیمه سرگردان

گم نمی‌شدند

 

 

 

دیگر نمی خواهم تصویر آنچه هستم باشی

می خواهم آنچه نیستم را نشانم دهی

          روزها می گذرد

                          و تو آیینه

                                     دروغ می گویی !

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد